ابولَهَببن عبدالمطّلب: عبدالعُزّىبن عبدالمطّلب بنهاشم، مكنى به ابا عتبه[1] عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و از دشمنان سرسخت او[2]
مادرش لُبنى از بنى خُزاعه[3] و همسرش اَروى يا عوراء، مشهور به ام* جميل دختر حرببناميه و خواهر ابوسفيان بود.[4] در اينكه چرا ابولهب خوانده شده، اختلاف است. ابنسعد بر آن است كه عبدالمطّلب* وى را به جهت زيبايى و برافروختگى چهره چنين ناميده[5] و برخى براى وى فرزندى بهنام لهب ذكر كردهاند;[6] امّا بر پايه روايتى، خداوند او را به اين كنيه خوانده;[7] چون عاقبت او با آتش است.[8] گويا در ميان مردم زمان خويش، بيشتر به كنيه اباعتبه خطاب مىشدهاست.[9]از زندگى ابولهب، پيش از بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله)اطلاعى در دست نيست. فقط برخى آوردهاند: او كنيزش ثويبه را كه ولادت فرزند برادرش عبداللّه، (محمّد*) را به او بشارت داده بود، آزاد ساخت;[10] شايد از آن رو كه او نيز چون ديگران به انتظار قدوم كسى بود كه نسل عبداللّه را تداوم بخشد. برابر روايتى، شبى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به خواب ديد كه فرياد العطش ابولهب در دوزخ بلند است; امّا از انگشت ابهامش آب مىنوشد. چون راز آن پرسيد، گفت: بهآنجهت كه ثويبه را بهسبب ولادت تو آزادكردم.[11]
برخى اين حكايت را نشان لطف پروردگار و بزرگى رسول خدا دانستهاند كه حتّى سرسختترين دشمن حضرت، فقط به بهانه عملى كوچك كه در حق آن حضرت انجام داد، مشمول رحمت حق قرار گرفت و از آن بهرهمند شد;[12] ولى برخى از معاصران در صحت اين خبر ترديد كرده، بهويژه كه بر پايه ديگر اخبار، آزادى ثويبه تا نزديكىهاى هجرت رسولخدا(صلى الله عليه وآله)هنوز تحقق نيافته بود و حتى چون خديجه در صدد خريدن و آزاد كردنش بر آمد، ابولهب همراهى نكرد;[13] به هر روى، ثويبه اندك زمانى دايگى اين كودك را برعهده گرفت و از همين طريق، پيامبر با حمزه، جعفر و ابوسلمه برادرشد.[14]
گفتهاند: ابولهب، هنگام رحلت عبدالمطلب، داوطلب سرپرستى فرزند عبداللّه شد; امّا عبدالمطّلب با اين سخن كه شَرّ خود را از او بازدار، از سپردن محمّد نوجوان به او خوددارى كرد.[15] ابولهب در هنگامه بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) به شركت در سرقت دو آهوى زرين كه بر در كعبه نصب شده بود، با شهادت يكى از سارقان متهم شد و مورد پىگرد قرار گرفت[16] و به ناچار نزد دايىهاى خويش، در تيره بنىخزاعه*، پناهندهشد.[17]
گويا ازدواج دو فرزندش عتبه* و معتب، با دودختر رسول خدا، رقيه و امكلثوم، در همين دوره بود; گرچه اقوال ديگرى نيز در اين باره وجود دارد.[18] ابولهب از دارايان[19] و متولّيان بتان در مكه* بود[20] و وقتى افلح بننضر شيبانى، متولّى عزّى*، در بستر مرگ درباره آينده آن ابراز نگرانى كرد، ابولهب به او دلدارى داد و متعهد شد كه آن را رها نكند. بدين طريق، مدتى سدانت عزّى را برعهده گرفت. در اين هنگام به هركس مىرسيد، مىگفت: اگر عزّى پيروز شود، من با خدمتى كه به او كردهام در امانم و اگر محمّد بر آن پيروز شود كه نمىشود، برادر زادهام است.[21]
ابولهب پس از بعثت پيامبر(صلى الله عليه وآله) برخلاف سنت عربى، به سيره خاندان خويش عمل نكرد و بهرغم همراهى بنىعبدالمطّلب با رسول خدا، او به ديگر تيرههاى قريش پيوست و از در دشمنى و ستيزگى با پيامبر درآمد و به شيوههاى گوناگون به آزار حضرت پرداخت[22] ازجمله بر سر رسول خدا شكمبه و خاشاك مىريخت.[23] اين عمل، خشم ديگر بنىهاشم* را برمىانگيخت; چنانكه روزى حمزه* با مشاهده چنين صحنهاى از سر خشم، خار و خاشاك را بر سر ابولهب افكند.[24] ابولهب براى جلوگيرى از نفوذ كلام پيامبر(صلى الله عليه وآله)در پى او حركت و دروغگويش خطاب مىكرد.[25] او را ساحر،[26] شاعر،[27] و كاهن مىخواند[28] و ديگران را نيز از گرويدن به او و اسلام بازمىداشت[29] و حتى يك بار او و همسرش به تحريك ديگران، بر آن شده بودند تا پيامبر را از پاى در آورند كه بر جاى خشك شدند و به دعاى حضرت به حركت درآمدند.[30]
انگيزه دشمنى ابولهب با پيامبر(صلى الله عليه وآله) در كتابهاى تاريخى، گوناگون آمده است. برخى دفاع از بتها را عامل اصلى دانستهاند; چنانكه خود به هند (همسر ابوسفيان) مىگويد: با رد دعوت محمّد، لات و عزّى را يارى كردم.[31] شايد همراهى با همسرش را كه در پى رياست برادر خويش ابوسفيان بود، بتوان انگيزه اين دشمنى ذكر كرد; چرا كه تثبيت مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله)موقعيت وى را به مخاطره مىافكند; ولى برخى، آن را تا سر حد خصومتى شخصى فرو كشيدند و گفتند: روزى ابولهب و ابوطالب* كشتى مىگرفتند. ابولهب او را بر زمين افكند و روى سينهاش نشست. در اين هنگام، پيامبر(صلى الله عليه وآله) به يارى ابوطالب شتافت و به او كمك كرد تا بر فراز آيد، و وقتى ابولهب به او گفت كه من نيز عموى تو هستم. چرا او را يارى كردى؟ حضرت گفت: چون او نزد من از تو محبوبتر است، و همين امر موجب دشمنى و خشونت او با پيامبر شد;[32] امّا گويا داعيه سرورى قريش* و رياست مكه كه در خاندان عبدالمطّلب، كم و بيش به آن چشم داشتند، انگيزه اصلى او بود; بهويژه كه وى از يك سو در پيوندى سببى به تيره بنىاميه* ارتباط مىيافت[33] كه در رقابت بابنىهاشم كوششى بىوقفه داشتند، و از ديگر سو، در پيوندى نسبى، ازطرف مادر با تيره بنىخزاعه[34] كه خود زمانى رياست مكه و كعبه را عهدهدار بودند، پيوند داشت. مشركان نيز وى را از همين زاويه تحريك مىكردند.[35] بديهى است كه روى كار آمدن پيامبر و توسعه امر نبوت، مسير رياست را به هم مىزد و اين امر خوشايند او نبود; به هر روى، دشمنى ابولهب با رسول خدا به آن حد بود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)مىفرمود: من بين دو همسايه بد، ابولهب و عقبة* بنابىمعيط قرار گرفتهام; چون هرگاه كثافاتى بيابند، بر در خانه من مىريزند.[36] دشمنى او با پيامبر(صلى الله عليه وآله)بهگونهاى بود كه چون حضرت در يومالانذار خواست براساس امر الهىِ: «واَنذِر عَشيرَتَكَ الاَقرَبين» (شعرا/26،214) خويشاوندان خود را جمع و پيام خدا را ابلاغ كند، برخى از زنان بنىهاشم از رسول خدا خواستند تا ابولهب را به آن جمع دعوت نكند[37] و چون به آن مجلس فرا خوانده شد، با ديدن كرامت پيامبر(صلى الله عليه وآله)كه با اندك غذا و شربت آماده شده بهوسيله على(عليه السلام) همه را سير و سيراب كرد، پيش از سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) روى به بنىعبدالمطّلب كرد و گفت: محمّد شما را جادو كرده[38] و بدينگونه مانع انذار* حضرت شد، و هنگام دعوت عمومى، چون پيامبر بر فراز كوه صفا*[39] يا مروه*[40] رفت و از مردم خواست تا خداى واحد را بپرستند، حضرت را از اينكه آنان را براى چنين پيامى به آنجا كشانده، نفرين كرد كه خداوند در پاسخ او، سوره مسد را فرو فرستاد و نفرينى ابدى را براى او ثبت كرد.[41]
با نزول اين سوره، دشمنى ابولهب با پيامبر و اسلام شدت يافت و رسماً با ديگر سران مشرك قريش همدست شد[42] و براى آزردن و به سختى انداختن حضرت، پسرانش را به طلاق دادن دختران او وا داشت;[43]گرچه بر پايه روايتى، اين پيامبر(صلى الله عليه وآله) بود كه دختران خويش را از آنان جدا ساخت; زيرا خداوند دوست نمىداشت دخترانش جز با اهل بهشت تزويج كنند.[44] ابولهب پس از آن در پيمان صحيفه بر ضدّ پيامبر و مسلمانان شركت كرد و تنها فرد از بنىعبدالمطّلب بود كه در شعب، با آنان همراه نشد[45] و پس از درگذشت ابوطالب كه دشمنى قريش با پيامبر(صلى الله عليه وآله)افزايش يافت، او در رأس آنان قرار گرفت.[46] بر اساس پارهاى اخبار، وى پس از آن كه به رياست بنىهاشم رسيد، ابتدا حمايت خود را از رسول خدا اعلام كرد و گفت: اى پسر برادر! همان گونه كه در زمان ابوطالب عمل مىكردى، بكوش. به لات* سوگند كه از تو حمايت مىكنم و در مقابل ابنغيطله كه به رسول خدا اهانت كرده بود، ايستاد; امّا پس از تحريك ديگر مشركان، دست از حمايت او برداشت.[47]
ابولهب در توطئه دارالندوه نيز حاضر بود; اما به نقلى، چون تصميم بر محاصره خانه پيامبر و هجوم به آنجا گرفته شد، وى آنان را از حمله شبانه بازداشت; زيرا در تاريكى نمىتوان اهل خانه را در امان دانست و خواست تا صبحگاه صبر كنند[48] و خود نيز تمام شب را به انتظار خروج پيامبر(صلى الله عليه وآله) نشست.[49] ابولهب پس از هجرت مسلمانان به مدينه تا جنگ بدر، ديگر نمودى ندارد و در اين جنگ نيز كه همه اشراف مكه حضور يافتند، شركت نكرد[50] و به اصرار ديگران، فقط عاص بنهشام بنمغيره، برادر ابوجهل را در مقابل بخشش 4 هزار درهم طلبى كه از او داشت، به جاى خويش فرستاد.[51] برخى علت عدم شركت او را درماندگى و ناتوانىاش ذكر كردهاند[52] و برخى ديگر، خواب عاتكه، خواهرش را مبنى بر شكست فضاحتبار مشركان، علّت اصلى دانستهاند;[53] بههر حال وى با اينكه در جنگ نبود، اخبار آن را پىگيرى مىكرد[54] و چون از زبان ابورافع شنيد كه در اين جنگ فرشتگان يار مسلمانان بودند، سخت برآشفت و به شدت او رازد.[55]
ابولهب، پس از شنيدن خبر شكست مشركان در بدر، پس از 7[56] يا 9 روز[57] بر اثر بيمارى پوستى درگذشت.[58] فرزندانش از ترس سرايت مرض، از جنازهاش دورى جسته، در نهايت او را در بالاى مكه كنار ديوارى نهاده و از دور، بى آنكه لمسش كنند، بر او سنگ ريختند تا مدفون شد.[59] ابنبطوطه در سفرنامه خويش از قبرى در بيرون مكه ياد مىكند كه منسوب به ابولهب بود و مردم بر آن سنگ مىزدند.[60] ابنجبير از دو قبر در سمت چپ باب العمرة خبر مىدهد كه مىگفتند: از ابولهب و همسرش امجميل است.[61] نسل ابولهب از طريق فرزندانش ادامه يافت. دو پسرش عتبه و معتب در فتح مكه به دعوت پيامبر مسلمان شدند[62] و در حنين از ثابت قدمان بهشمار آمدند.[63]
ابولهب در شأن نزول:
ابولهب از اعلام مصرح قرآن است. سوره مسد/111 صريحاً در نفرين و زشت شمارى او و همسرش نازل شد. در شأن نزول اين سوره (با اختلافى اندك) آمده كه چون پيامبر(صلى الله عليه وآله)پس از نزولِ «وَأَنذِر عَشِيرَتَكَ الأَقرَبِين» (شعراء/26، 214) دعوت از خويشاوندانش را آغاز كرد[64] يا براى دعوت عمومى بر فراز كوه صفا رفت[65] و پس از أخذ تأييد از مردم به راستگويى، پيام الهى را آشكار كرد، ابولهب از سر خشم به او گفت: تبّاً لك، ألهذا دعوتنا = دستت زيانكار باد براى همين ما را دعوت كردى؟»[66] خداوند در پاسخ به اين سخن، سوره پيشين را فرو فرستاد: «تَبَّت يَدا اَبى لَهَب و تَبّ= زيانكار باد دستان ابولهب و خود او هم زيانكار شد». بخش اوّل در لعن* و نفرين* او و بخش ديگر گزارشى غيبى است و چون تحقق آن قطعى است، به صيغه ماضى آمده است;[67] بنابراين، قول به اينكه وجود فعل ماضى، دليل بر نزول سوره پس از مرگ ابولهب است،[68] چندان مدلّل نمىنمايد; بههر حال، مراد آيه اين است: عمل ابولهب كه از دست بر مىآيد، سودى براى او نداشته،[69] خودش نيز با افتادن در آتش زيانكار شد.[70] زمخشرى مراد از تباب را نابودى دانسته و بر آن است كه روزى ابولهب سنگى برداشت تا به پيامبر(صلى الله عليه وآله)بزند; امّا نتوانست و آيه اشاره بهآن است.[71] در زيانكارى دستان او، آراى ديگرى نيز وجود دارد.[72]«ما اَغنى عَنهُ مالُهُ و ما كَسَب= مالش و دستاوردش بهكارش نيامد»; به اين معنا كه اندوختهها و دارايىهايش، وى را از عذاب جهنّم حفظ نخواهند كرد[73] يا اينكه سرمايهها و آنچه از منافع چارپايان به او رسيده و بهدست آورده، براى او سودى ندارد.[74] برخى گفتهاند: مراد آن است كه مال* او و فرزندانش، بىنيازش نمىكنند[75] و عذاب* الهى را از او دور نمىسازند.[76] ميبدى، اين آيه را در پاسخ آن سخن ابولهب مىداند كه گفته بود: اگر آنچه پسر برادرم مىگويد، حق باشد، من همه اموالم را براى جانم فديه مىدهم.[77]
«سَيَصلى نارًا ذاتَ لَهَب= زودا كه به آتشى شعلهور در آيد.» او به آتش شديدى در خواهد آمد كه شعلههاى آن،گرداگرد او را فرا مىگيرد. طبرسى اين آيه را دليل بر صدق گفتار پيامبر(صلى الله عليه وآله)مىداند كه از مرگ ابولهب در حال كفر خبر مىدهد.[78] آلوسى، سين در «سَيَصلى» را براى تأكيد در وعيد و حتميّت آن و تنوين در «نارًا» را نشان بزرگى آتش* مىداند[79] و نكره آمدن «لَهَب» نيز براى بيان هيبت و ترسانگيزى آن است.[80]
«وامرَاَتُهُ حَمّالَةَ الحَطَب* فى جيدِها حَبلٌ مِن مَسَد= و زنش هيزمكش [و آتش افروز معركه] است و ريسمان از ليف خرما برگردن دارد.» اين آيه، فرجام شوم و ناگوار همسر* ابولهب را كه در آزار پيامبر(صلى الله عليه وآله) با شوهرش همدست بود، بيان مىدارد. گفتهاند: امجميل، شبانگاه خار و خاشاك بر سر راه رسول خدا مىريخت تا او را بيازارد[81] و آيه به آن اشاره دارد. برخى معتقدند: مراد آن است كه او بين مردم به سخن چينى مىپرداخت تا آتش دشمنى برانگيزد; درحالىكه در گردنش ريسمانى از ليف خرما بود و آيه نيز براى تحقير او، وى را با چنين تصويرى ارائه كردهاست.[82]
شايد آيه بيان حال او در جهنّم باشد; به اين معنا كه در پشت او هيمهاى از چوب جهنّم و در گردنش زنجيرى از آتش است و وبال كار خويش را به گردن مىكشد.[83] از پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل است كه هركس سوره تبّت را قرائت كند، اميدوارم كه خداوند او و ابولهب را در يك خانه جمع نكند.[84] فخر رازى در اين سوره، از سه خبر غيبى سخن بهميان مىآورد: 1. نابودى و زيانكارى ابولهب; 2.بهره نبردن او از مال و فرزند*; 3. اهل آتش بودن او.[85] اين سوره گذشته از آنچه بيان شد، از ديرباز مورد گفت و گوهاى تفسيرى فراوانى واقع شدهاست; بهويژه از اين جهت كه چرا خداوند، برخلاف سوره كافرون، پيامبر(صلى الله عليه وآله) را به گفتن و نفرين كردن، مأمور نكرده و خود به دفاع از حضرت برخاسته است؟ و اينكه آيا اين سوره، زمينه ايمان آوردن ابولهب را مسدود نمىكند و او را در كفرش مجبور نمىسازد؟[86]... در پاسخ به سؤال دوم برخى از مفسران گفتهاند: تعلق قضاى حتمى الهى به افعال اختيارى انسان، باعث بطلان اختيار نمىشود; چون فرض اين است كه فعل و اراده الهى به فعل اختيارى انسان تعلق گرفته و اگر فعل انسان به اختيار خود او صادر نشود باعث مىشود اراده خداوند از مرادش تخلف پيدا كند و اين محال است[87]
به عبارت ديگر، خداوند مىداند كه هر كس با استفاده از اختيار و آزادىاش چه كارى را انجام مىدهد; مثلاً در آيات مورد بحث خداوند از آغاز مىدانسته كه ابولهب و همسرش با ميل و اراده خود هرگز ايمان نمىآورند نه با اجبار و الزام. به تعبير ديگر عنصر آزادى اراده و اختيار نيز جزء معلوم خداوند بوده، او مىدانسته است كه بندگان با صفات اختيار و با اراده خويش چه عملى را انجام مىدهند; بنابراين، چنين علمى و خبر دادن از چنان آيندهاى تأكيدى است بر مسأله اختيار، نه دليلى بر اجبار.[88]
بههر حال، نزول اين سوره، به ديگران نشان داد كه نزد خدا و در امور دين، هرگز به خويشاوندى توجه نمىشود;[89] افزون بر اين، مفسران در ذيل آياتى چند، از ابولهب سخن بهميان آوردهاند:
1. در ذيل آيات 94ـ95 حجر/15 آوردهاند: ابولهب يكى از مسخرهكنندگان بود كه خداوند وعده داد تا پيامبر(صلى الله عليه وآله) را از شرّ آنان كفايت كند[90]: «فَاصدَع بِما تُؤمَرُ واَعرِض عَنِ المُشرِكين * اِنّا كَفَينـكَ المُستَهزِءين= پس آنچه را دستور يافتهاى آشكار كن و از مشركان روى بگردان. ما تو را از [شرّ] ريشخندكنندگان كفايت [و حمايت]مىكنيم.»
2. عطا، مراد از «شانِئَك» در آيه3 كوثر/108 را ابولهب دانسته است; هرچند ديگر مفسران، مراد از آن را عاص* بنوائل مىدانند.[91]
3. گفتهاند: مراد از «اَفَمَن حَقَّ عَلَيهِ كَلِمَةُ العَذاب» (زمر/39،19) ابولهب و پسرش عتبه است;[92] امّا با توجه به مسلمان شدن عتبه در فتح مكه و نيز پايداريش در جنگ حنين، چنين تطبيقى، منطقى به نظر نمىرسد; گرچه در مورد ابولهب مىتواند صادق باشد.
4. «اَفَمَن شَرَحَ اللّهُ صَدرَهُ لِلاِسلـمِ فَهُوَ عَلى نُور مِن رَبِّهِ فَوَيلٌ لِلقـسيَةِ قُلوبُهُم مِن ذِكرِ اللّهِ اولـئِكَ فى ضَلـل مُبِين= آيا كسى كه خداوند دلش را به اسلام گشاده داشته است و از سوى پروردگارش از نورى [=هدايت]برخوردار است، [همانند سخت دلان است]; پس واى بر آنان كه از ترك ياد الهى، سختدل هستند; ايناناند كه در گمراهى آشكارند.» (زمر/39، 22) واحدى بر آن است كه آيه درباره حمزه، على، و ابولهب و فرزندانش نازل شده. على(عليه السلام) و حمزه كسانىاند كه خداوند سينهشان را گشاده است و ابولهب و فرزندانش كسانىاند كه قلوبشان از ذكر خدا قاسى و سختاست.[93]
5. «وقالوا ما لَنا لانَرى رِجالاً كُنّا نَعُدُّهُم مِنَ الاَشرار= و [ در دوزخ] گويند ما را چه شده است كه مردانى را كه از بدكرداران شمرديمشان، [دراينجا] نمىبينيم؟» (ص/38،62) گفتهاند: مراد از ضمير فاعلى در «قالوا» ابولهب، ابوجهل و امثال آنان از بزرگان قريشاند.[94]
6. سهيلى مراداز «يـاَيُّهَا الكـفِرون» (كافرون/109،1) را ابولهب دانسته است.[95]
7. ابنشهر آشوب از ابنعباس آورده كه روزى وليدبنمغيره از ترس گسترش اسلام در بين افراد خارج مكّه، از قريش خواست تا راهى براى جلوگيرى آن بيابند. هركس پيشنهادى داد. ابولهب گفت: مىگويم او شاعر است. در پاسخ او، آيه «وما هُوَ بِقَولِ شاعِر» (الحاقّه/69، 41) نازل شد و پيامبر(صلى الله عليه وآله) را از شاعر بودن مبرّا دانست.[96]
منابع
اسباب النزول،واحدى; الاصابة فى تمييز الصحابه; اعلام القرآن; اعلام النبوه; الاغانى; انساب الاشراف; انوارالتنزيل و اسرار التاويل، بيضاوى; البحر المحيط فى التفسير; البدء و التاريخ; البداية و النهايه; البرهان فى تفسيرالقرآن; تاريخ الامم والملوك، طبرى; تاريخ الخميس; تاريخ اليعقوبى; التحفة اللطيفة فى تاريخ المدينه; التعريف و الاعلام; تفسيرالبصاير; تفسير غرائبالقرآن; تفسيرالقرآن العظيم، ابنكثير; تفسير القمى; التفسيرالكبير; تفسير نمونه; جامعالبيان عن تأويل آى القرآن; الخصائص الكبرى او كفاية الطالب اللبيب فى خصائص الحبيب; الدرر فى اختصار المغازى والسير; رجال أنزل اللّه فيهم قرآناً; رحلة ابنبطوطه; رحلة ابنجبير; روحالمعانى فى تفسير القرآنالعظيم; روضالجنان و روحالجنان; زادالمعاد; السيرة الحلبيه; السيرة النبويه، ابنهشام; السيرة النبويه، زينى دحلان; السير والمغازى; الصحيح من سيرة النبى الاعظم; الطبقات الكبرى; غرر التبيان فى من لم يسم فى القرآن; الكامل فى التاريخ; الكشاف; كشفالاسرار و عدة الابرار; مجمعالبيان فى تفسير القرآن; المعارف; معجم الصحابه; المغازى; مفحمات الاقران فى مبهمات القرآن; مناقب آلابىطالب; المنتظم فى تاريخ الملوك والامم; الميزان فى تفسير القرآن.سيد عليرضا واسعى
[1]. المعارف، ص125.
[2]. البدء والتاريخ، ج4، ص155.
[3]. المعارف، 119.
[4]. السيرة الحلبيه، ج1، ص466; تفسير ابنكثير، ج4، ص603.
[5]. الطبقات، ج1، ص93; تفسيرابنكثير، ج4، ص63; المعارف، ص125.
[6]. الخصائص الكبرى، ج1، ص244.
[7]. زاد المعاد، ج2، ص338.
[8]. الكشّاف، ج4، ص814.
[9]. اعلام النبوه، ج1، ص130.
[10]. التحفة اللطيفه، ج1، ص8.
[11]. تاريخ يعقوبى، ج2، ص9.
[12]. السيرة النبويه، ج1، ص27; تاريخ الخميس، ج1، ص222ـ223.
[13]. الصحيح من سيرةالنبى، ج2، ص80; انسابالاشراف، ج1، ص95ـ96; الطبقات، ج1، ص87.
[14]. تاريخ يعقوبى، ج2، ص9.
[15]. مناقب، ج1، ص62.
[16]. المنتظم، ج2، ص15.
[17]. السيرة الحلبيه، ج1، ص56.
[18]. الاصابه، ج8، ص460ـ461; البداية والنهايه، ج3، ص244.
[19]. كشفالاسرار، ج10، ص657; البرهان، ج5، ص788.
[20]. رجال انزل اللّه فيهم قرآنا، ج7، ص96.
[21]. المغازى، ج3، ص874.
[22]. السيرة النبويه، ج2، ص415ـ416.
[23]. الكامل، ج2، ص70.
[24]. انساب الاشراف، ج1، ص147ـ148.
[25]. السير و المغازى، ص232.
[26]. مجمع البيان، ج7، ص322.
[27]. مناقب، ج1، ص77.
[28]. البحر المحيط، ج7، ص58.
[29]. البداية والنهايه، ج3، ص111.
[30]. اعلام النبوه، ج1، ص130.
[31]. البداية والنهايه، ج3، ص69.
[32]. انساب الاشراف، ج1، ص147.
[33]. السيرة الحلبيه، ج1، ص466.
[34]. المعارف، ص119.
[35]. اعلام النبوه، ج1، ص130; مناقب، ج1، ص175.
[36]. الطبقات، ج1، ص157; انساب الاشراف، ج1، ص148.
[37]. انساب الاشراف، ج1، ص134.
[38]. تاريخ طبرى، ج1، ص542.
[39]. الطبقات، ج1، ص156ـ157.
[40]. همان، ص61; تاريخ يعقوبى، ج2، ص27.
[41]. السيرة النبويه، ج1، ص351; البداية و النهايه، ج3، ص31.
[42]. الطبقات، ج1، ص157.
[43]. البدء و التاريخ، ج5، ص17; الاصابه، ج8، ص461.
[44]. معجم الصحابه، ج3، ص196.
[45]. السيرة النبويه، ج 1، ص269; تاريخ طبرى، ج 1، ص550.
[46]. البدءوالتاريخ، ج4، ص154ـ155.
[47]. الطبقات، ج1، ص164; البداية والنهايه، ج3، ص106ـ107.
[48]. تفسير قمى، ج1، ص302.
[49]. الطبقات، ج1، ص176ـ177.
[50]. المغازى، ج1، ص33; الاغانى، ج4، ص205.
[51]. المغازى، ج1، ص33; البداية والنهايه، ج3، ص203.
[52]. تاريخ يعقوبى، ج2، ص45.
[53]. الطبقات، ج8، ص36ـ37; تاريخ طبرى، ج2، ص24; السيرةالحلبيه، ج2، ص377.
[54]. البداية والنهايه، ج3، ص242.
[55]. الطبقات، ج4، ص55; الاغانى، ج4، ص206.
[56]. الخصائص الكبرى، ج1، ص343.
[57]. تاريخ يعقوبى، ج2، ص46.
[58]. المعارف، ص125.
[59]. الاغانى، ج4، ص206.
[60]. رحلة ابنبطوطه، ص142.
[61]. رحلة ابنجبير، ص88.
[62]. الخصائص الكبرى، ج1، ص439.
[63]. الطبقات، ج6، ص11; تاريخ يعقوبى، ج2، ص62.
[64]. جامعالبيان، مج15، ج30، ص439; الطبقات، ج1، ص156ـ157.
[65]. البصائر، ج60، ص298; جامعالبيان، مج15، ج30، ص440.
[66]. جامع البيان، مج15، ج30، ص439.
[67]. تفسير بيضاوى، ج4، ص461.
[68]. اعلام القرآن، ص91.
[69]. جامعالبيان، مج15، ج30، ص438.
[70]. مجمعالبيان، ج10، ص851.
[71]. الكشاف، ج4، ص813.
[72]. المغازى، ج3، ص874; انسابالاشراف، ج1، ص138; غرائبالقرآن، ج6، ص589.
[73]. تفسير بيضاوى، ج4، ص461.
[74]. الكشّاف، ج4، ص814ـ815.
[75]. جامعالبيان، مج15، ج30، ص440.
[76]. مجمعالبيان، ج10، ص852.
[77]. كشفالاسرار، ج10، ص657; روضالجنان، ج20، ص456.
[78]. مجمعالبيان، ج10، ص852.
[79]. روحالمعانى، مج16، ج30، ص471.
[80]. الميزان، ج20، ص385.
[81]. الكشاف، ج4، ص815.
[82]. مجمعالبيان، ج10، ص852.
[83]. تفسير بيضاوى، ج4، ص462.
[84]. همان.
[85]. التفسير الكبير، ج32، ص170ـ171.
[86]. التفسير الكبير، ج32، ص168ـ169.
[87]. الميزان، ج20، ص385.
[88]. نمونه، ج27، ص424.
[89]. الفرقان، ج20، ص501.
[90]. مناقب، ج1، ص106ـ107; الكامل،ج2، ص70; الدرر، ج1، ص47.
[91]. مفحمات الاقران، ص215.
[92]. غررالتبيان، ص452.
[93]. اسباب النزول، ص310.
[94]. غررالتبيان، ص450.
[95]. التعريف والاعلام، ص395.
[96]. مناقب، ج1، ص77.